محل تبلیغات شما

پنج سال بود که دنیای تارا این جوری می گذشت تو بازی باخته بود که هیچ برنده ای نداشت چیزیو باخته بود که دیگه هیچ وقت مثل اون نمی تونست گیر بیاره تارای قصه ما دلش و باخته بود به شاهزاده ای که چند سال بود خیلی دیر به دیر میدیدش 

هر از چند وقتی که دری به تخته  میخورد و شاهزاده میومد به شهر 

تارا باید زمین و زمانو به هم میدوخت تا بقیه رو راضی کنه برن مهمونی ادمایی که توی محله ی خونه شاهزاده زندگی میکردن 

تا اگه (اگه )  شانس میاورد و شاهزاده بیرون خونه بود سر یه پیچ به مدت دو ثانیه شاهزاده رو ببینه 

و تارا تا چند ماه با خیال همین دو ثانیه زندگی میکرد.

قصه ورق خورد و اومد به الان پنجمین سالی که شاهزاده داستان قصه ما اومد به شهر 

تارا هزار بار با خودش مرور کرد چی کار کنه چی بپوشه چه شکلی لبخند بزنه 

اگه شانس بیاره و بتونه با شاهزاده حرف بزنه چی بگه 

تو قصر شاهزاده مهمونی بود و همه شهر دعوت بودن اما هیچکی نمیدونست چرا 

تارا استرس داشت 

لباس خوبی پوشید 

آرایش ساده و خوبی داشت 

و تظاهر میکرد که ارومه‌

روز جشن همراه با خانوادش به مهمونی رفتن 

هر چی چشم چرخوند شاهزاده رو ندید این روز حتما روز مهمی تو دفتر زندگی تارا میشد چون دختری که آرزوش دو ثانیه دیدنه شاهزاده بود حالا نزدیک به چند ساعت تو چهار چوبی بود که شاهزاده توی اون نفس میکشید 

تارا آروم نبود حتی نمی فهمید چی میخواد دلش میخواست فرار کنه دلش یه جاده بزرگ و بی پایان میخواست که تا آخر دنیا راه داشته باشه و فقط توی اون جاده راه بره و جیغ بزنه

اون حتی نمی فهمید میخواد شاهزاده رو ببینه یا نه 

رمان

دلم گرفته و اوضاع درهمی دارد

شاهزاده ,چی ,رو ,نمی ,دلش ,توی ,بود که ,دو ثانیه ,شاهزاده رو ,باخته بود ,که شاهزاده

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها